_ برگشتم به بیست و پنج سال پیش. بابا مسافر مالزی بود و ما برای بدرقهاش به فرودگاه نرفتیم. با مادرم به پشت بام خانه رفتیم و آنقدر به فرودگاه زل زدیم تا هواپیمای بابا بپرد. همین که هواپیمای بابا از روی باند بلند شد و در آسمان اوج گرفت من زدم زیر گریه. حس خیلی بدی بود.
_ مامان که تلفن را قطع کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گریهاش گرفت. چند لحظه از سر جایش تکان نخورد و بعد بیآنکه بخواهد چیزی به کسی بگوید رفت توی اتاقش. وقتی بابا دلیل گریهاش را پرسید انگار که داغ دلش تازههتر شده باشد آشکارا و با صدای بلند گریهاش را ادامه داد. کسی نمیدید من چه حالی داشتم.
_ تجربهی پریدن در شب خیلی غمگین است. اولین بار شب همراه پسر عمهام از مشهد به تهران و دومین بار بعد از دورهی آموزشی تنها از کرمان به تهران پریدم. با این که هر دو بار داشتم به خانه بر میگشتم پس باید خوشحال میبودم اما دیدن نقطههای نورانی روی زمین حالم را دگرگون میکرد. حس غریبگی و گمشدن داشتم. حس میکردم خانه چقدر دور است. حس میکردم جایی میان زمین و آسمان میان زمان و مکان گیر افتادهام.
پینوشت
_ آن وقتها محلهی ما آنقدر خلوت بود و آنقدر خالی از ساختمانهای بلند بود که با چشم غیر مسلح از روی پشت بام هم برج آزادی و هم فرودگاه مهرآباد دیده میشدند. از خوشبختیهای آن دوران یکیاش همین بود.
۲ نظر:
ای دل غافل :( چه خوب که نوشتید، یاد گذشته ها افتادم :)
ایشالا که اتفاق بدی نیافتاده باشد :)
گاهی فکر میکنم چرا مینویسم؟
واقعیت اینه که نوشتن کمک میکنه در طول روز افکار و رفتار منظمتری داشته باشم و از اون بهتر باعث میشه در حلقهی دوستانی جا داشته باشم که حرفهایی برای گفتن دارند.
در مورد چیستایی این پست باید بگم که «رفتن» برای من فعل ویژهای بود و هست. عزیزی بود که به سرزمینهای دور سفر کرده. هم دلم گرفته و هم دلم نمیخواد زیاد عاطفی بنویسم وگرنه رفتن سختی بود.
ارسال یک نظر