۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

آنگاه که پریدن اوج گرفتن نیست؛ دور شدن است

_ برگشتم به بیست و پنج سال پیش. بابا مسافر مالزی بود و ما برای بدرقه‎اش‌ به فرودگاه نرفتیم. با مادرم به پشت بام خانه رفتیم و آنقدر به فرودگاه زل زدیم تا هواپیمای بابا بپرد. همین که هواپیمای بابا از روی باند بلند شد و در آسمان اوج گرفت من زدم زیر گریه. حس خیلی بدی بود.
_ مامان که تلفن را قطع کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گریه‌اش گرفت. چند لحظه از سر جایش تکان نخورد و بعد بی‌آنکه بخواهد چیزی به کسی بگوید رفت توی اتاقش. وقتی بابا دلیل گریه‌اش را پرسید انگار که داغ دلش تازه‌ه‎تر شده باشد آشکارا و با صدای بلند گریه‌اش را ادامه داد. کسی نمی‌دید من چه حالی داشتم.
_ تجربه‎ی پریدن در شب خیلی غمگین است. اولین بار شب همراه پسر عمه‌ام از مشهد به تهران و دومین بار بعد از دوره‌ی آموزشی تنها از کرمان به تهران پریدم. با این که هر دو بار داشتم به خانه بر می‌گشتم پس باید خوشحال می‌بودم اما دیدن نقطه‌های نورانی روی زمین حالم را دگرگون می‌کرد. حس غریبگی و گم‌شدن داشتم. حس می‎کردم خانه چقدر دور است. حس می‌کردم جایی میان زمین و آسمان میان زمان و مکان گیر افتاده‌ام.

پی‌نوشت
_ آن وقت‌ها محله‎ی ما آنقدر خلوت بود و آنقدر خالی از ساختمان‌های بلند بود که با چشم غیر مسلح از روی پشت بام هم برج آزادی و هم فرودگاه مهرآباد دیده می‌شدند. از خوشبختی‌‎های آن دوران یکی‎اش همین بود.

۲ نظر:

par4301 گفت...

ای دل غافل :( چه خوب که نوشتید، یاد گذشته ها افتادم :)

ایشالا که اتفاق بدی نیافتاده باشد :)

تیرمن گفت...

گاهی فکر می‎کنم چرا می‌نویسم؟
واقعیت اینه که نوشتن کمک میکنه در طول روز افکار و رفتار منظم‎تری داشته باشم و از اون بهتر باعث می‌شه در حلقه‎ی دوستانی جا داشته باشم که حرف‎هایی برای گفتن دارند.
در مورد چیستایی این پست باید بگم که «رفتن» برای من فعل ویژه‎ای بود و هست. عزیزی بود که به سرزمین‎های دور سفر کرده. هم دلم گرفته و هم دلم نمی‎خواد زیاد عاطفی بنویسم وگرنه رفتن سختی بود.