۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

بى حاصلى و بى خبرى بود

_ انگار غریبه باشم با وبلاگ. با نوشتن. وبلاگ دوستانم را که میخوانم
حسرت میخورم که آن همه یادداشتهای دلچسب را چرا از دست دادهام؟
نوشتههای حبه انگور و ناگهان بعد از مدتها خیلی دلپذیرند. در همین باره
به نظرم رسید عزل 216 حافظ چقدر وصف حال من است؛
_ لازم به گفتن نیست که امشب از دست اتفاقات ناگوار روز به نوشتن پناه
آوردهام. آن اتفاقاتی که همیشه دربارهاش گلهمند بودهام. یعنی تا حد
قابل توجهی چنین روزی را پیشبینی میکردم. و بزرگترین سوالی که امروز
به سوالات بی پاسخ زندگیام اضافه شد اینکه چطور ممکن است کسی که خود
عامل تنش و ناراحتی بوده برایت حق نارحتی و دلخوری قائل نشود؟ مثلا بپرسد
شما چرا باید ناراحت بشید؟ مگه شما هم ناراحت شدید؟
اینجاست که باید گفت: عجب!؟
_ الان شاید مثلا باید شمال می بودیم. سه چهار نفری. و فردا تهران. همون
سه چهار نفری.

۱۳۹۴ آذر ۱۱, چهارشنبه

زير شر شر حرف بايد وا داد...

يك وقت از بيرون همه چيز رو به راه و سر جايش به نظر مى رسد. اما واقعا اينطور نيست. از درون آشفته و متلاطمى. حس مى كنى اتصالى كه هميشه بوده حالا نيست. 
_ هر كسى در زندگى اش چيزهاى بزرگ و كوچكى دارد كه مى تواند به آنها ببالد؛ بايد ببالد. براى من از جمله ى اين چيزها يكى اش شانس بودن با مجتبى است. شانس خواندن يادداشت هايش، ديدن عكس هايش و شنيدن حرف هايى كه در ظاهر به درد دل شبيه است اما برعكس مرهم دل است.
_ همين حالا اينجا دارد شر شر مى بارد. من هم در خانه تنها نشسته ام پاى راديو و دارم با موبايلم اينها را مى نويسم. بر خلاف وبلاگ قبلى كه دوست ندارم درش را تخته كنم اينجا خبرى از آيين نگارش و رفت و آمد هاى وبلاگى نخواهد بود و از دوستانى كه اينجا را لينك كرده اند مى خواهم حذفش كنند.

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

از تابستان به پاییز

با این تابستان خداحافظی می‌کنم. فصلی که تمام پنج‎شنبه‌هایش در کارگاه چوب گذشت. فصلی که انگار روز‌هایش ضربدر دو شده باشد؛ یا بیشتر. من با این تابستان خداحافظی می‌کنم؛ حتی اگر هنوز تمام نشده باشد. من از این تابستان به پاییز پناه می‌برم. هرچند شاید پاییز حالم را خراب‌تر کند.